۱۳۸۹ اسفند ۲۰, جمعه

خانه جدید

از اونجایی که من وبلاگ نویس خیلی پرکاری هستم و هر روز کلی پست میذارم ، و به خاظر فیلتر شدن بلاگ اسپات از خواننده هام کم شده رفتم به ورد پرس : به خانه جدید

۱۳۸۹ دی ۱۲, یکشنبه

چشمهای عسلی

سیگار رو از گوشه لبش برداشت و کنار زیرسیگاری گذاشت. وسواس عجیبی داشت که خاکستر سیگار روی رومیزی پتینه دوزی مادر نریزه. به مهره های رومیزی خیره شده بود. دود از تمام سوراخ های بدنش بیرون می ریخت. پیشونیش یخ کرد. باد پرده اتاق رو تکون می داد. دوست نداشت اما بلند شد تا پنجره رو ببندد. خلسه بعد از سیگار رو دوست داشت. پاهاش تکون نمی خوردن اما مغزش همچنان تند تند کار می کرد. به خاطر می آورد. و دستش ؛ تندتر از همیشه تایپ می کرد. نگاهی به کلمات مبهم روی صفحه انداخت. حتی نمی دونست چی نوشته. دود جلوی دیدش رو گرفته بود. همه جا جنازه روی جنازه . حالش از بوی دود و خون که با هم آمیخته بودند به هم خورد. سطل کنار دستش رو برداشت تا قی کنه. چیزی نبود. روزها بود که جز سیگار و غصه چیز دیگه نخورده بود. ته مانده معده ش رو هم بیرون ریخت. بوی خون میومد. چشمهاش پر از اشک بود. از دود سیگارش توی صورت اون هم فوت کرد. چشمهای قهوه ای دختر روشن شد. حالا بهتر می دید. قهوه ای نبود، عسلی بود. صدای فریاد از خلسه درش آورد. همه شروع کردند به دویدن. دلش میخواست دستهای اون توی دستش بود تا مطمئن شه باز هم می بینتش. ته کوچه بن بستی گیر افتاده بود. نای برگشتن نداشت. نای دویدن، ایستادن، حرف زدن. هیچکدوم . فقط سیگار کشیدن. آخرین سیگارش رو روشن کرد. صدای پای کسی رو شنید که دوان دوان نزدیک می شد. وقتی صدا به سر کوچه رسید با صدای گلوله در هم پیچید. و فریاد. و جیغ. و ضجه. نای راه رفتن نداشت. نای دویدن هم. پکی به سیگارش زد و دودش رو توی صورت خیالی اون فوت کرد. چشمهای عسلی روشن تر جلوی چشمش پیدا بود. جمعیتی چوب به دست از سرکوچه رد شدند. دویدند. و فریاد مردم. و ضجه زنان. باید حرکت می کرد. باید بلند می شد. باد هرلحظه ممکن بود آخرین سیگارش رو خاموش کنه. این بار بلند شد تا پنجره رو ببنده. چشمهای عسلی غرق خون بود. دود سیگارش رو توی صورت اون فوت کرد. بوی خون و دود دیوانه ش می کرد. و حالا مزه دود با خون.

۱۳۸۹ آذر ۲۶, جمعه

C'est interdit *

از میون ردپاهایی که روی برف پیدا بود ، یکی رو انتخاب کردم و ردشو گرفتم. نزدیک یه تل برف ، متوقف شدم. ردپا تموم شده بود. سرمو که بالا گرفتم ، یه تابلوی "C'est interdit" تو تاریکی دیده می شد :
حتما بعد از ردشدن صاحب رد پاها بهمن سنگینی اومده و این تل برفو درست کرده.
شاید وقتی داشته رد می شده برف ها ریخته رو سرش و در حالی که تابلوی "C'est interdit" دستش بوده تا بره به تجمع مخالفان خشونت ، زیر برف مدفون شده.
شاید هم بعد از رد شدن از این راه میانبر، لبخند موزیانه ای زده و بعد با پارو همه برف ها رو اینجا جمع کرده. اونوقت روی پارو نوشته "C'est interdit" و کوپیده روی کپه برف ها.
ماشین برف روب تمام فکرهای منو جمع کرد. حالا دیگه راه باز شده بود. می تونستم ردپایی برای عابرهای بعدی بذارم. اگه وقت رد شدن بهمنی روی سرم نریزه ، شاید برم یه پارو برای بستن راه و تابلوی "C'est interdit" پیدا کنم.

* ممنوع

۱۳۸۹ آذر ۱۷, چهارشنبه

فراموشی

چند وقت است ، فکر می کنم چیزی جا گذاشته ام یا فراموش کرده ام. کلیدم بود ؟ کیف پول؟ یا قرص های صبحگاهی... دارم پیر می شوم. موهایم را که کوتاه کردم شاخه موهای سفید فریادشان درآمد. چروکهای بازیگوش هم گوشه و کنار چشمها و پیشانی سرک می کشند. هنوز یادم نمی آید چرا دیروز حالم خوب بود و امروز نیست. صدای قرچ و قرچ له شدن برفهای ریز خشک ، زیر پوتین های نو لذت بخش است. فکر می کنم چنین خاطره ای از قبل در ذهنم نداشته باشم که به دنبالش بگردم برای نیافتن. یافته ها بیش از نیافته ها آزارم می دهد.

آمار بازدید کنندگان